جنگل آسفالت؛ عکس تکان دهنده از حماسه ی بقا در دوزخ مدرن_مهتاب من

نمایش‌خانگی ,


به گزارش مهتاب من

به گزارش خبرنگار فرهنگی مهتاب من از تنسیم؛ به بهانه پخش سریال جنگل آسفالت به این تاثییر نگاهی داشتیم که می‌خوانید.

خشم و آز در چشمها شعله می‌کشد و چاره فرد دیگر هم نیست. چکار می‌شود کرد؟ در بین امواج سهمگین این اقیانوس اگر گرگ نباشی خورده خواهی شد. اگر مطمعن کنی خیانت خواهی دید. اگر  راست بگویی تنها خواهی ماند. اگر مومن باشی نفرت ریاکاران و دغلبازان را بر  خواهی انگیخت. تنها راه زنده ماندن در این اسفل السافلین همرنگ جماعت شدن  است.”

وقتی در اغاز دهه هشتاد، نویسنده‌ی حکیم و اهل دل‌آگاهی، یوسفعلی میرشکاک، ذیل مقاله‌ای با گفتن «دوزخ پایتخت»، این سطور را نوشت و به چاپ سپرد، تا این مدت این «دوزخ» برای اکثریت جامعه (حتی اکثریت خواص و فرهیختگان جامعه) چندان عیان نبوده است و این توصیفات بُرّنده و این توصیفات چکشی و سیلی‌وار، به بدبینی مفرط یکی از شاگردان متعصب مرحوم دکتر فردید درمورد‌ی «حوالت تاریخی» دوران، نسبت داده می‌شد. اما به مصداق این که «پیر در خشت خام آن بیند، که جوان در آینه هم نمی بیند»، میرشکاک طلیعه‌ی یک «وضع» تازه را می دید که در حال شکل دادن به حال و هوای پایتخت می بود. اما الان، در سال ۱۴۰۳، کمابیش بیست سال از مقاله‌ی تلخ یوسفعلی قبل، هنگامی فریاد تلخ و مایوسانه‌ی «ایرج» (امیرجعفری) را در سریال «جنگل آسفالت» بر سر این «شهر لعنتی» می‌شنویم، تقریبا همه ما دقیقا و احتمالا با گوشت و پوست می‌دانیم، که او از کدام «شهر» سخن می‌زند.

احتمالا در نگاه اول، برای علاقمندان جدی سینما، گفتن سریال پژمان تیمورتاش با یادآوری «جنگل آسفالت»، یعنی نوآر کلاسیک معروف جان هیوستون سال ۱۹۵۰، زیاد گل‌درشت و آشکار‌گو، به گوش برسد، اما تماشای سریال اثبات می‌کند که نام‌گذاری تیمورتاش کاملا هوشمندانه و دقیق بوده است. به عکس کشیدن «تنازع بقا» خونینی که در زیر پوست ابرشهر وجود دارد، خواه‌ناخواه عنوانی این چنین را می‌طلبد. اما به لحاظ جامعه‌شناختی، این تکرار و تذکار و یادآوری گفتن «جنگل آسفالت» از این منظر هم هوشمندانه و درست است که مدرنیته همان تجربیاتی را که وقتی در نیویورک و پاریس و لندن رقم زد و معنی-زدودگی و تک‌افتادگی انسان را به یک «نرمال تازه» تبدیل کرد، با تاخّر و فاصله وقتی بعضا چند دهه‌ای، در دهلی و بغداد و کوالالامپور و یقیناً «تهران» هم، عینا و به مصداق کپی برابر اصل، رقم زده است.

و شوربختانه، گریزی هم نیست، چرا که مدرنیته یک پوسته نیست، یک جهان-زیست است؛ یک «روح» است که بر بشر غالب شده است؛ روحی که گرچه راحتی و آسانی و دسترسی به تنعمات زندگی را برای بشر ارمغان آورده، سویه‌ها و رویه‌های تاریک خود را هم بر او تحمیل کرده است؛ بزرگ‌ترین سویه‌ی تاریکی که «روح» مدرنیته بر بشر فرود آورده، «روح-زدایی» از بشر و تهی کردن تدریجی او از همه‌ی چیزهایی است که وقتی «انسان» بودن را معنی می‌کردند. خودمحوری، خودپرستی، لذت‌جویی افراطی، عشرت‌طلبی مدام، جنون ثروت، شیدایی شهرت و مذهبی تازه به نام «منفعت طلبی».

این طریقت تازه، همان است که به انسان حکم می‌کند که کل زندگی و عالم را عرصه بازی «پوکر» ببیند که در آن نه «خوب»ترها، که «زرنگ»ترها برنده نهایی می باشند (یا لااقل فکر می‌کنند که می باشند). طریقت تازه‌ای که می‌گوید «فقط و فقط به خودت فکر کن» و برای بالا رفتن از نردبان، لگد زدن و پرت کردن و له و لگدمال کردن دیگران را نه تنها مجاز می‌داند، که پیشنهاد می‌کند!

طریقتی  که طریقت  «نقاب‌ها» است، نقاب‌هایی که انسان مدرن هر روز بر چهره می‌زند تا دیگران را بفریبد، غافل از این که کم کم، «نقش» تبدیل به متن و اصل می‌شود و مرزهای بین بازیگری و حقیقت از بین می‌رود. آدم‌ها برای خیانت به شریک زندگی خود، برای اداره زندگی‌های موازی و پنهانی، شخصیت‌های موازی را خلق و اداره می‌کنند و وای از آن روزی که مهار این بازیگری و مدیریت نقش‌ها و شخصیت‌ها از دست در برود و سقوط رقم بخورد.

«جنگل آسفالت» دقیقا ترجمان تصویری «حالت» مدرن شهری است که روز به روز به همتایانش در نیویورک و دبی و آنکارا و پکن همانند‌تر می‌شود، چرا که «روح» مدرنیته انسان را در هر کجای جهان، «تک‌افتاده» و «رها شده» و «معنی-باخته» می‌خواهد.

«جنگل آسفالت» پژمان تیمورتاش، با دقت و گاه سردی و بی‌رحمی این حالت را در کلان-شهری به عکس می‌کشد که انگیزه «تنازع بقا» در آن از تامین یک لقمه نان و داشتن یک آلونک ۴۰ متری تا داشتن بزرگ‌ترین بیزنیس، لاکچری‌ترین شاسی بلند، سوپرلوکس‌ترین ویلا، اجق وجق ترین پارتی‌ها و برآورده کردن شگفت‌ترین فانتزی‌ها (و یقیناً پرخرج‌ترین آن‌ها) متغیر است.

جدیدترین اخبار و مهم ترین رویدادهای ۲۴ ساعته در بخش های حوادث ، اجتماعی ، سیاسی ، اقتصاد و تکنولوژی ، ورزشی ، فرهنگ وهنر ایران و سایر مناطق جهان را در مهتاب من بخوانید.

نمایش‌خانگی ,

کلان-شهری که اختلافات طبقاتی حتی در نحوه‌ی زورگیری هم خود را به رخ می‌کشد: یکی سوار بر ترک موتور همدست، با تهدید قمه گوشی یک کارمند گیج و خسته دم غروب را می‌رباید و فرد دیگر، در شیک‌ترین دفتر واقع در پنت‌هاوس فلان برج شمال تهران، برای باج گرفتن از رقیب، «دام عسل» در فلان ویلای استخر‌دار می‌چیند. داستان‌های زیر پوست تهران روز به روز شگفت‌تر و گروتسک‌تر می‌شود و یقیناً زیاد از اوقات دیگر چندان هم زیرپوست نمی‌همانند.

«جنگل آسفالت» تصویرگر شماری از این داستان‌ها است: مادرانی چون «ناهید» که آب شدن فرزندان خود را می‌بینند و نمی توانند حرکتی بزنند و از زور و سختی این «نتوانستن»، در ۴۵ سالگی، هشتادساله خواهد شد و به قرص پناه می‌برند تا به خیال خود، در پناه کرختی حاصل از آن، از روان خود در برابر فروپاشی حفاظت کنند.

دخترانی همچون «هنگامه»که در ظاهر شورشی و عصیان‌گر و اجق وجقی و الکی خوش می باشند، اما در بعد پرده، نه تنها باید بار زندگی خود را به دوش بکشند، که «سنگ زیرین آسیاب» خانواده هم می باشند؛ پسرانی همچون «امیر»که خسته و نومید و هراسان از آینده مبهم، قماری را اغاز می‌کنند که خود بهتر از هر فردی می‌دانند، در توان آن‌ها نیست، اما کور و چشم‌بسته به قلب خطر می‌زنند تا باز به خیال خود، راه و روزنه‌ای بگشایند؛ پسرانی چون «دانیال» که تحت تاثییر محیط خشن، علتو او گفت‌وگوی انسانی را فرانگرفته و گمان می‌برد اگر فردی به «نامزدش» نگاه بیاندازد، باید «کاردیش» کرد. دخترانی چون «آرزو» که حمایتو پشتی که از پدر همیشه «باخت‌داده» خود نگرفته‌اند.

تنها چیزی که «پاشا»(نوید محمدزاده) را- که هر روز «گرگ بودن» را در گرگ‌بازار پایتخت مشق می‌کنند و  تلاش می‌کند لهجه‌ی خود را زیر داد و فریاد شدید و غلیظ بر سر زیردستان نهان کند- به «قبل» انسانی خود گره می‌زند، همان نگاهی است که با محبت و افسوس در سیگارکشان شبانه در خلوت، به عکس «هنگامه» می‌اندازد. این نگاه، به تماشاگر و به خود پاشا یادآور می‌شود که خوشبختانه(متاسفانه؟) پروژه گرگ‌شدن او تا این مدت موفق نبوده و تا این مدت انسان است. این انسان بودن را می‌شود لا به لای همه‌ی گردن‌گرفتن‌هایش، حتی برای آدم بی‌اعتباری چون ایرج طلا(امیر جعفری)، دید، گرچه چون احتمالا برای همان استایل گرگ‌بودن که به خود می‌گیرد، هیچ‌کس حواسش به فداکاری‌های بچه‌شهرستانی‌ او نیست.

نمایش‌خانگی ,

امیر جعفری به نهایت پختگی رسیده در ایفای نقش آدم ورشکسته به تقصیر، یک مرد میانسال «کارد در استخوان»، آدم آویزانی که همه کوپن‌های خودش را سوزانده و اکنون آتش در خانمان متعلقانش افتاده که پاسوز او شوند. او تقریبا هیچ اصولی ندارد و فقط راهبرد ستون به ستون را در پیش گرفته است و یک خرابی را آباد نکرده، خرابی روی خرابی می‌آورد، از این رو، شاخص مفلسی و فلاکت او تصاعدی بالا می رود. اما همو هم اگر نیک بنگریم، تا این مدت آن‌قدر از انسان بودن خلع نشده، که دلمان به حالش نسوزد. حتی فراتر از این، تا این مدت احتمالا گوشه‌ی چشممان هم برای او تر شود! می‌گویید نه؟ بعد آن سکانس سوار کردن «امیر» (علیرضا جعفری) در جعبه اتوبوس را به یاد بیاورید، آن‌جا که پدر در اوج درماندگی به پسرش می‌گوید: «نوکریتو می کنم باباجون…بهت قول می‌دم درستش می‌کنم.

ریما رامین‌فر در نقش «سیمین» رقابتی تنگاتنگ با نازنین فراهانی در نقش «ناهید» دارد، تا دلشکستگی و فرسودگی مادرانه را تیزتر و برّنده‌تر به عکس بکشند و هر دو الحق، خوب از بعد کار برمی‌آیند.

«جنگل آسفالت» به ما یادآوری می‌کند که توانایی های صیقل‌خورده‌ای در بازیگری در سرزمین داریم که نقش بازیکنان «در خدمت تیم» را در فوتبال دارند که در زمین گرچه کار مهم را انجام خواهند داد، اما در نهایت به درخشش ستاره تیم پشتیبانی می‌کنند و منطقا بدون آن‌ها ستاره‌ای نوری نخواهد داشت. امین میری و مجید آقاکریمی در «جنگل آسفالت» مصادیق همین توصیف می باشند. فکر این که چه بازیگری جز امین میری در نقش «حمید بهمنی» می‌توانست این حجم از چرکی و پلشتی و «کفر دربیاری» را در آن پوزخند ابلهانه (اما ترسناک!) در کنج لبش جای دهد، سخت است.

هیبت «داوود جنگلی» سریال الحق بر قامت مجید آقاکریمی خوش نشسته است و یکی از بدمن‌های مخوف سال‌های تازه رقم خورده است.

«عاطفه» (آزاده صمدی)، که ظاهرش چون طاووس علیین‌شده فتانه است، اما همانند یک گرگ رقیق‌القلب! است و همانند یک افعی آفریقایی، سمّی. او هم به گمان قوی، یک از همان محصولات اجق وجق همان دوزخ-شهری است که میرشکاک در مقاله‌ی خود به خوبی ترسیم کرده می بود. احتمالا عاطفه هم روزی در نوجوانی، در شهرستانی کوچک، «دختر» خجالتی و کم‌روی فامیل می بود که هر شب خود را در لباس عروسی با یک شاهزاده‌ی خوش بر و رو و «آقا» فکر می‌کرد، اما اکنون تبدیل به یک حاضر گزنده شده که چیزی جز اطاعت از «پسرک» دست و پاچلفتی و شبه‌کودن خود نمی‌خواهد، حتی اگر این اطاعت به قیمت عملی کردن  جوانک نگون‌بخت به دست بیاید.

 

یک مسئله‌ی اساسی درمورد سریال تیمورتاش این است که اتفاق‌ی «آب بندی» سریال تا به این‌جا، در قیاس با ترویج و رونق شدید این تکنیک! در مجموعه‌های وطنی، زیاد کم و قابل چشم‌پوشی است، این یعنی تیمورتاش می‌خواسته میخ اول را محکم و یقین بکوبد. ریتم داستان نمی‌افتد. داستان همیشه چیزی در مشت دارد که هم شوکی به مخاطب بدهد و هم ریتم را نگه داری کند و این هنر سناریونویسان است. یک سناریوی کارشده، با جزییات و «توپُر» که مجموعه‌ای از داستانک‌ها به خوبی با پی‌رنگ مهم چفت شده‌اند و سریال(دست‌کم در پنج شش قسمتی که از آن قبل) پرملاط و ضربدار پیش رفته است.

الغرض، «جنگل آسفالت» ایرانی، مرثیه‌ای برای استیصال و اضطراب وجودی انسان در یکی از ابرشهرهای عصر مدرن، تا به این‌جا که سخن برای گفتن زیاد داشته و تردیدی نیست که تا این مدت داستان‌های غافلگیرکننده بسیاری برای رو کردن دارد. به قول شاعر، «هزار باده‌ی ناخورده در رگ تاک است.

انتهای مطلب/

دسته بندی مطالب
اخبار کسب وکارها

خبرهای ورزشی

خبرهای اقتصادی

اخبار فرهنگی

اخبار تکنولوژی

اخبار پزشکی