به گزارش مهتاب من
به گزارش خبرنگار فرهنگی مهتاب من از تنسیم، کتاب “آخر مأموریت” از جمله آثاری است که بعد از سانحه بالگرد و شهادت شهید آیتالله سید ابراهیم رئیسی با مقصد معارفه این شهید گرامی و پرداختن به زندگی او انتشار شد. کتاب حاضر در قیاس با آثار شبیهی که در ماههای تازه انتشار شده، وجه تمایزی دارد و آن، روایت خاطرات از زبان خود شهید است.
مصطفی رضایی کتاب خود را در ۱۴۰ برش داستانی تنظیم کرده که از ابتدای تولد تا زمان شهادت آیتالله رئیسی به قلم تحریر در آمده است.
نویسنده «آخر مأموریت» در او گفتوگویی با اشاره به ویژگیهای شخصیتی شهید آیتالله رئیسی و تأثیرگذاری شخصیتهای برجسته بر ایشان او گفت: در این کتاب سه الگوی برجسته را برای شهید ترسیم کردهایم. نخست تأثیرپذیری از مقام معظم رهبری است که از دوران پیش از پیروزی انقلاب و با وجود در مسجد کرامت مشهد اغاز میشود و تا زمان شهادت ادامه مییابد.
او همین طور گفت: بعد از آن، به تأثیرپذیری از شخصیت شهید بهشتی تعلق دارد که همزمان با ورود شهید آیتالله رئیسی به قوه قضائیه اغاز میشود. در واقع شهید رئیسی جزو هسته کادرسازی می بود که شهید بهشتی به جستوجو راه اندازی آن می بود و بعدها بدنه قوه قضائیه را راه اندازی دادند.
رضایی با گفتن این که یادآوری خاطرات شهید بهشتی مدام در کلام شهید رئیسی دیده میشود، به سومین فرد اثرگذار بر شخصیت رئیس جمهور شهید اشاره و اضافه کرد: شهید قاسم سلیمانی سومین فردی است که بیشترین تأثیرگذاری را بر شخصیت شهید رئیسی داشت. اگر گفتارها و گفتمانهای شهید رئیسی را پیگیری کنیم، میبینیم که این تأثیرگذاری محسوس است.
کتاب «آخر مأموریت» در هفت فصل تدوین شده که هر فصل به یکی از مقاطع زندگی ایشان تعلق دارد: دوران کودکی و تحصیلات، دوران قبل از پیروزی انقلاب و وجود در مسجد کرامت، بعد از پیروزی انقلاب و اغاز فعالیت در قوه قضائیه، ریاست سازمان بازرسی و معاونت قوه، تولیت بر آستان قدس رضوی، وجود در کسوت ریاست قوه قضائیه و سپس دوران ریاست جمهوری که با این عناوین تدوین شدهاند: «اینجا امنترین نقطهٔ دنیاست»، «سید مسجد کرامت بهترین گزینه است!»، «من دفاع کننده حقوق شما هستم»، «یا علی ابن موسی الرضا، «قَلْبی لَکُمْ مُسَلِّمٌ» »، «یعنی از من میخواهید از بهشت خارج شوم؟»، «من فقط یک طلبهٔ خدمتگزارم» و «یلدای ناتمام اردیبهشت».
در قسمتهایی از کتاب میخوانیم:
«در جریان سفری استانی به منطقهای که دچار خشکسالی شده می بود، یکی از اعضای کابینه سپس از سخنرانی پیشم آمد. میخواست چیزی بگوید، اما بغضی که در گلو داشت اجازهٔ سخن بگویید کردن به او نمیداد. لبخندی زدم و گفتم: «ایبابا! بگو حرفتو. جونبهلبمون کردی!»
او سپس از مقداری مکث اغاز به سخن زدن کرد و او گفت: «قبل از اینکه شما پشت سکوی سخنرانی قرار بگیرید، پیرزن زحمتکشی رو دیدم که دستهای پینهبستهشو حنا زده می بود. بهش نزدیک شدم و گفتم: “مادرم، هنگامی حاجآقا اومد، شما توی این شلوغی جمعیت نمیخواد جلو برید. همینجا بمونید. ما تلاش میکنیم با آقای رئیسجمهور جوری هماهنگ کنیم که بتونید چند دقیقهای پیششون برید و مشکلتونو بگید. دستهای زحمتکش خودتونو هم بهشون نشون بدید.” اون از حرفم غمگین شد و راه حلو برگردوند.»
سوال کردم: «چرا؟»
جواب داد: «اون پیرزن سپس از چند لحظه به من رو کرد و او گفت: “من خواستهای ندارم و نیومدهم دستهامو نشون بدم. از این سید بوی امام و رهبری رو استشمام کردم. اومدهم اینجا برای سلامتیش دعا کنم!”»
با این جمله سکوت کردم و سر جایم ایستادم، اما چشمانم حال دلی را که شکسته می بود فریاد میزد. نمیتوانستم گریهام را مهار کنم. با همان حال، چشمانم را بستم. اشک روی محاسنم میریخت و در دلم دعا میکردم: خدایا! من را شرمندهٔ این مردم نکن!
انتهای مطلب/
دسته بندی مطالب
اخبار کسب وکارها