به گزارش مهتاب من
به گزارش خبرنگار فرهنگی مهتاب من از تنسیم، سردار امیرعلی حاجیزاده فرمانده نیروی هوافضای سپاه صبح روز جمعه ۲۳ خرداد و در جریان دعوا رژیم صهیونیستی به کشورمان به شهادت رسید.
سردار حاجیزاده در ۹ اسفند ۱۳۴۰ در تهران زاده شد و از سال ۱۳۵۹ داخل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. در سال ۱۳۶۳ با راه اندازی فرماندهی موشکی در سپاه پاسداران به همراه سردار شهید حسن طهرانی مقدم از بنیانگذاران این فرماندهی می بود و کوششهای گستردهای برای شکلگیری این فرماندهی انجام داد.
بعد از دوران دفاع مقدس به همراه سردار طهرانیمقدم مشغول فعالیت در حوزه گسترش فرماندهی موشکی شد و در مدتی فرماندهی یگانهای موشکی نیروی هوایی سپاه را بر عهد گرفت و بعد از آن مسئول عملیات فرماندهی موشکی شد.شهید حاجیزاده در سال ۱۳۸۸ به گفتن اولین فرمانده نیروی هوافضای سپاه پاسداران انقلاب منصوب میشود و آغازگر فصل جدیدی از تشکیل قوت دفاعی و بازدارندگی جمهوری اسلامی ایران میشود.
سردار حاجی زاده یکبار برای انهدام پهپاد آمریکایی و یکبار هم برای عملیاتهای وعده صادق مدال فتح درجه ۱ گرفت.
معصومه سپهری نویسنده در کتاب «مرد ابدی» که روایتی مستند از زندگی پدر موشکی ایران، شهید والامقام سردار حسن طهرانیمقدم است، روایتهایی درمورد فعالیتهای این شهید بزرگوار در راستای موشکی شدن ایران داشته است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
« فکر و ذکر امیر حاجیزاده، مسئول نیروی انسانی توپخانه، حل این مشکلات، (از جمله مشکل افتنیرو) می بود. یک روز، حاجیزاده رفت پیش فرماندهش (حسن طهرانی مقدم): «حسن! نیروهایی که میآن اینجا نمیتونیم قانعشون کنیم بمونن. باید بریم از مبدأ برای توپخونه نیرو بگیریم.»
ـ برو ببین چی کار میتونی بکنی.
حاجیزاده به تهران رفت. سفارت اسبق آمریکا که به لانۀ جاسوسی مشهور شده می بود، محلّ اجتماع و اعزام نیروهای بسیجی لشکر ۲۷ می بود. حاجیزاده از اهمیت توپخانه در جنگ سخن زد و نیروها را برای پیوستن به توپخانه تشویق کرد. در آخر سخن بگوییدهایش او گفت: «اکنون کسایی که مایلن توی توپخونه خدمت کنن، گفتن اینور.» همه آمدند! برخلاف او، مسئول اعزام نیرو خوشحال نشد و دادش درآمد: «برادر حاجیزاده! ما این نیروها رو داشتیم به لشکر ۲۷ میفرستادیم! شما که همه رو گرفتین!» حاجیزاده مجدد پشت میکروفون رفت و طوری سخن بگویید کرد که تعدادی از رزمندگان برگشتند سر جایشان!
این تدبیرها تا حدی کار امد می بود و نیروها با مقداری شناخت به توپخانه می پیوستند، اما باز هم سختی کار توپخانه زیادها را فراری میداد. درعوض، افرادی که میماندند دلبسته محیط توپخانه میشدند. جاذبه مهم توپخانه، شخصیت فرماندهانش می بود که زیاد از توپچیها را در کنارشان نگه میداشت.
… پاییز ۶۳ متفاوتتر از همه پاییزهای قبل، میگذشت. در سه سرزمینِ ایران، سوریه و لیبی، سه گروه در تکاپو بودند تا پای موشکها به ایران باز شود. مشکلات امیر حاجیزاده در ایران، دستمقداری از مشکلات دوستانش در خارج از سرزمین نداشت. چندین کارِ مهم بر دوش او می بود؛ باید از یکسو برای یگان حدید، نیروی انسانی قابل مطمعن جذب میکرد و از نظر دیگر پادگانی برای استقرار یگان حدید و چندین محل با مشخصات خاص برای نگهداری سیستم موشکی اشکار میکرد.
در این بین، اولین مشکلش این می بود که حتی نمیتوانست اسم موشک را به زبان بیاورد! هنگامی در اغاز کارشان به جلسهای با قائممقام فرمانده سپاه، علی شمخانی رفت تا دربارۀ وظایفش سخن بگویید کنند، برادر شمخانی او گفت: «شما موظفید هرچه سریع تر بهترین موقعیتو برای نصب رادارها اشکار کنید!» حساسیت نوشته بهحدی می بود که حتی در آن جلسۀ خصوصی هم اسم موشک را بهزبان نمیآوردند!
اکنون حاجیزاده باید نیروهایی برای «یگانِ حدیدِ توپخانه» جذب میکرد. قرار می بود گروه حدید همۀ تدارکات و امکاناتش را به اسم توپخانه جابهجا کند و جزئی از آن باشد. او تلاش میکرد از چگونگی کارشان بگوید، نه از اسمش. هنگامی میاو گفت امکان پذیر از جبهه دور باشیم، بچهها پا بعد میکشیدند.
ـ چی؟! مگه جنگ دور از جبهه هم میشه؟! نه برادر! ما نیستیم!
حاجیزاده از نزدیکترین افرادیکه میشناخت اغاز کرد. رضا حیدریجوار، بچهمحلشان در محلۀ امامزاده حسن می بود و از کودکی در مدرسه، مسجد و هنرستان، با هم رفیق بودند. آنها با هم داخل سپاه و جنگ شده بودند. حیدریجوار مسئول گزینش قرارگاه خاتم می بود. رابطۀ امیر حاجیزاده با رضا نیرومندتر از بقیه می بود، چون در نوزده سالگی با خواهرِ او عقد کرده می بود. رضا چشمْبسته همراهش شد و پروندۀ کارگزینیاش را با بهانهای به گروه حدیدِ توپخانه منتقل کرد؛ جاییکه خِشت خِشت آن را باید میساختند.
حاجیزاده با حکمی که از فرمانده عملیات سپاه گرفت همراه رفقایش، راهی غرب سرزمین شد تا جای مناسبی بهگفتن مقر مهم اشکار کند.
گروه موشکی حتما باید در غرب سرزمین مستقر میشد، هم بهعلت نزدیکی به شهرهای مهم عراق و هم بهخاطر جغرافیای کوهستانیاش که امکان اِستتار و منفعت گیری از موقعیت منطقه را زیاد تر میکرد. او فهرستی از پادگانها و نقاطی را که برای عملیات موشکی مناسب می بود درآورده می بود. باید به یکبهیک آن نقاط سَرمیزدند و بهترین محل را میگرفتند.
حاجیزاده احتمالا بیشتر از اکثر همسنوسالهایش، از نوجوانی دورِ ایران گشته می بود، چون پدرش رانندۀ ماشین سنگین می بود و همیشه در جادهها می بود. امیر، نوجوان زبروزرنگی می بود که بعضی اوقات همانند شاگرد، همراه پدرش میشد و به زیاد از استانهای ایران رفته می بود، اما تا آن روز کرمانشاه را به دید مشتری نگاه نکرده می بود. اکنون قرار می بود پادگانهای اطراف شهر را بازدید کنند و ببینند کدام به دردشان میخورد.
خبرِ رسیدنِ نخستین محموله آنقدر مهم می بود که حاجیزاده سرِ ظهر از کرمانشاه بهطرف تهران راه افتاد تا در تحویل و جابهجایی اولین محموله وجود داشته باشد. در مسیر، به همدان رفت تا آخرین کارها را برای تحویل شیلتر در پایگاه نوژه انجام دهد. نیمههای شب به تهران رسید. هواپیمای حامل موشک تازه در خاک ایران نشسته و در یک آشیانه در انتهای باندی اختصاصی آرام گرفته می بود. تیم پرواز و لودمسترها تازه پیاده شده و پای هواپیما مشغول سخن بگویید بودند. حاجیزاده نزدیکشان شد، با دیدن هم لبخندی بر صورتشان شکفت. بالاخره اولین قدم را برداشته بودند.»
انتهای مطلب/
دسته بندی مطالب
اخبار کسب وکارها